نوشته اصلی توسط
sara868
سلام
با تشکر از سایت خوبتون
بنده سارا 26 ساله که مشکلی جدی داشتم اینکه با اجبار ۱۴سال با پسر دایی ام نامزد بودم كه موجب شد از فامیل هیچ خواستگاری نداشته باشم از آنجایی که سن ازدواج تو فامیل من پایین بود تنها دختری ام که مجرد مونده قابل ذکره که بگم مشكلات ژنتیکی بخاطر ازدواجهای فامیلی تو خانواده ما بیداد میکنه و خود من ازش بی نصیب نموندم و خواهرم هم تالاسمی ماژور که بارها دكتر معالج خواهرم به خانواده هشدار داده که درست نیست سارا ازدواج فامیلی داشته باشه ،البته جز فامیل خواستگارانی داشتم که بخاطر نامزدی با پسر دایی اجازه مطرح کردن خودشون رو نداشتن حدود یک ماهی هست که خانواده دایی از این و صلت نا امید شده و برا پسرشون جای دیگه نامزدی گرفتن که موجب شده خانوادم با من بیشتر از قبل مشاجره و دعوا کنن، حالا هم پسری که 5ساله دوسش دارم و در دوران دانشجویی باهاش آشنا شدم به خواستگاری بنده اومد که مادرم تو همون برخورد اول با مادرش یک کلمه حرف نزد و مجلس تموم شد، بنده از قبل با خانواده سر این موضوع پیش مشاوره رفتم و بنا به حرف مشاور قرار شد اجازه آشنایی داده بشه که در برخورد اول مادر اونطور برخورد کرد و راجع به صحت سلامت روانی پسر و اصل و نصبش تحقیق بشه،و پسر باید شغل مناسب داشته باشه و سربازی . من توی مدت آشنایی کاملا از خصوصیاتش آگاهم پسری کاملا معتقد و نمازخون اهل کار پسری که با وجود که پدرش فوت کرده ماهیانه از دانگ اتوبوسی که با برادرش شریکه پول خوبی میگیره،از نظر اصل و نصب هم توی شهر خودش تأیید شده اس اما حالا پدر میگه که من مهریه رو نقد میخوام یه خونه ۱۵۰ متری تو بهترین نقطه شهر که500 میلیون میشه با 750 گرم طلا باید داشته باشه تا من راجع به که قبولش کنم یا نه فکر کنم و این که این مهریه تمام توء هر کس جز این پسر به غیر از فامیل بیاد باید این مهر رو سر عقد پرداخت کنه، فکر کنم با شرایطی که پدرم گذاشته من هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم متاسفانه دارم کسی رو که دوست دارم از دست میدم هر چند که اون با شنیدن این حرفا گفت که پای من می ایسته به صورت اتفاقی با پدر سر موضوع ازدواج حرف زدم و گفتم که چیزی که شما میگین ممکن نیست و هیچ پسری نداره و شما باعث میشید من تا آخر عمر تنها بمونم کاملا منطقی و بدون هیچ بی احترامی با ایشون حرف زدم اما از دوره در رفتن که من دختر وقیح و بی حیایی ام که به پسری علاقه مند شدم کجای دنیا دوست داشتن کسی وقاحت بوده؟!پدر تصميم گرفته تا به روستا بره و منو محدود کنه بلکه از نظر اون سر عقل بیام لطفا راهنمایی کنید که چاره چیه ؟